معنی حاکم و قاضی

حل جدول

واژه پیشنهادی

لغت نامه دهخدا

حاکم

حاکم. [ک ِ] (اِخ) جعفر زیادی. رجوع به جعفر زیادی حاکم... و حاکم امیرک شود.

حاکم. [ک ِ] (اِخ) ابوعبداﷲ. سمعانی از او بسیار نقل کند. رجوع به حاکم نیشابوری و تتمه ٔ صوان الحکمه ص 34 شود.

حاکم. [ک ِ] (اِخ) ابوعلی فاطمی. رجوع به حاکم بأمر اﷲ فاطمی شود.

حاکم. [ک ِ] (اِخ) ابوعبداﷲبن بهرام خواری بیهقی. رجوع به محمدبن ابراهیم بن بهرام و تاریخ بیهق ص 214 شود.

حاکم. [ک ِ] (اِخ) عبدالشکور افندی. یکی از شعرای عثمانی در مائه ٔ 13 هجری و از دبیران دیوان همایون. (قاموس الاعلام ترکی).

حاکم. [ک ِ] (اِخ) علی بن احمدبن ابی الفضل زمیخی. رجوع به علی بن احمد زمیخی و تاریخ بیهق ص 249 شود.

حاکم. [ک ِ] (اِخ) ابوالفضل محمدبن احمد. رجوع به ابوالفضل و دستورالوزراء ص 108 و حبیب السیر چ تهران ج 2 جزو 4 ص 130 و 131 و 143 و 144 و 151 شود.

حاکم. [ک ِ] (اِخ) محمد افندی (سید...). یکی از متأخرین شعرای عثمانی و او وقعه نویس بوده و در سنه ٔ 1184 هَ. ق. درگذشته است. (قاموس الاعلام ترکی).

حاکم. [ک ِ] (اِخ) امیرک زیادی، علی بن ابراهیم زیادی، مکنی به ابوالقاسم. مؤلف تاریخ بیهق گوید: او را حاکم امیرک زیادی گفته اند. و خواجه علی بن الحسن الباخرزی در کتاب دمیهالقصر، علی بن ابراهیم السبزواری آرد. و او از افاضل روزگار و بلغای خراسان بود، و العقب منه نادرالدهر جعفر الحاکم - و لا عقب له - و حاکم زکی ابوالفضل عبداﷲ. و مجدالخطباء قاسم بن الحاکم. و الشیخ الحسین نادرالدهررا عقب نبود، در میان وضو در آب هلاک شد. فی سنه 508هَ. ق. و توفی الحاکم ابوالفضل عبیداﷲ (عبداﷲ) فی شهور سنه اثنتی عشره و خمسمائه [512]، و توفی قاسم بن الحاکم فی شهور سنه اربع عشره و خمسمائه [514] و این قاسم مدتی مدید خطیب قصبه بود... و این جماعت مدتها قضای ناحیت تیمار داشتند و حج ّ اسلام بگذاردند... واز این بزرگان عقبی که مآثر اسلاف بدیشان تازه شود نمانده اند و لعل اﷲ یحدث بعد ذلک امراً. و از اشعار حاکم امیرک زیادی این ابیات معروفتر است:
المت بعید الاربعین مفاصلی
و غداً یعادینی الطباع الاربع
عجل المشیب الی ّ قبل اوانه
ان المشیب الی المعنی اسرع.
و خواجه احمد عمیره در کتاب مائه حارثه روایت کند از حاکم امیرک علی بن ابراهیم زیادی این ابیات:
اصلی علیها و الفؤاد لها یصلی
و عینی کأن قد سل ّ فیها الاسی نصلا
تمنیت اذ لم افدها عند موتها
بنفسی و مالی اننی لم اکن اصلا.
و خواجه ٔ فقیه رئیس ابوعبداﷲ محمدبن یحیی که رئیس این ناحیت بود از این حاکم متوحش گشت و سعایت ساعیان بنزدیک وی در محل قبول افتاد فرمود تا این حاکم را بر خری برهنه نشاندند مقید و از سبزوار به دار ریاست بردند بقصبه ٔ جشم. پس این حاکم در این حسب حال گوید:
کفانی أنی فوق ظهر اتان
أجرﱡ علی رأس الملا بهوان
و ان قیّدت رجلای من غیر ریبه
سوی أن ابیت الضیم فعل هجان
و انی بین العالمین ممزق
ادیمی و مقبوض یدی و لسانی
و ان کان ذنبی کل ذنب جنیته
فما فوق ما عندی جنایه جان.
و این حاکم امیرک و شعر او در دمیهالقصر مذکور است.و او اختلاف به امیر ابوالفضل المیکالی داشته است. (تاریخ بیهق صص 196-197).

فارسی به عربی

حاکم

حاکم، رییس البلدیه

فرهنگ فارسی هوشیار

حاکم

داور، قاضی، راعی آنکه اهلیت فتوی و قضاوت بین اشخاص دارد

فرهنگ عمید

حاکم

فرمانده، فرمانروا، فرماندار،
قاضی، داور،

عربی به فارسی

حاکم

فرماندار , حاکم , حکمران , فرمانده , فرمانروا , رءیس , سر , خط کش

معادل ابجد

حاکم و قاضی

986

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری